با سلام
عشق دختر، قصاب را از خود بیخود کرده بود لذا نزد دختر رفت و خواست با او زمینه دوستی را فراهم کند
دختر گفت : علاقه ای که من به تو دارم بیش از علاقه تو به من است ؛ اما از خدا می ترسم !
قصاب گفت : چرا من از خدا نترسم؟! و توبه نمود
هوا گرم و سوزان بود ، تشنگی شدیدی بر قصاب عارض شد ، در این هنگام پیامبر آن زمان را دیده و درخواست کمک کرد. پیامبر گفت : بیا از خدا بخواهیم ابری بفرستد تا در سایه آن راه برویم و به آبادی برسیم . قصاب گفت : من که کار خیری نکرده ام تا دعایم قبول شود . پیامبر گفت : من دعا می کنم و تو آمین بگو . پس از دعا ناگاه ابری آمد و بر سر آنها سایه افکند و چون به نقطه جدایی رسیدند ، قصاب از پیامبر خدا حافظی کرد که به خانه خود برود ابر هم بالای سر او رفت . پیامبر خدا نزد قصاب بازگشت و به او گفت : ابر بالای سر تو آمد ، بگو چه عملی انجام داده ای ؟ قصاب جریان را بازگو نمود و ....
در همین رابطه از حضرت ختمی مرتبت (ص) می فرمایند: " توبه کننده نزد خدا مقام و منزلتی دارد که برای احدی از مردم چنان منزلتی وجود ندارد "
(به نقل از قصه های دلنشین ، کاظم سعید پور ، نشر جمال ، چاپ دوم ، ص 46 با دخل و تصرف )
التماس دعا